|
امروز در شهر کوچک ما باران بارید... بارانی بس تماشایی... خیلی خوشحال بودم...هر چقدر زیر بارون بمونم بازم کمه...باور کنید این آب نیست که به صورتم برخورد میکنه،رحمت خداست... خدای من!سپاسگذارتم...
الا بذکرالله تطمئن القلوب مینویسم از عشق،محبت،مهربانی... مینویسم از خدا... از او که تمام هستیم از اوست... از او که تمام زندگیم از اوست... از او که در درون من است... از او که همیشه با من است... زیبایی زندگی من،مهربان من... ای آنکه نفسم بسته به تو،تپش قلبم از عشق تو و برق نگاهم از امید به تو... عاشقت بودم هستم می مانم... خدای من،زیباترینم... در این تاریکی های راه تنهایم نگذار که بی تو نه نفس دارم، نه عشق و نه امیدی برای ادامه زندگی... چرا که فقط با یاد تو دلم آرام میگیرد... ادامه مطلب ... ![]() |